روز سفر دوستم به تهران بود....
لحظات را ثانیه شماری میکردم... ولی سپری نمی شد....
ساعت یازده و نیم صبح تماس گرفتم.... ولی طفلک دوستم مشغول کار بود....
گفت زنگ میزنم......
ساعت سیزده و چهل دقیقه تماسی مجدد حاصل شد....
وگفت دارم میام عزیزم...
و من میز نهار را آماده میکردم.....
تا ساعت شانزده نهار نخورده منتظر دوستم بودم......
بعد از صرف نهار و احوال پرسی مجدد و کمی استراحت....و تماشای تلویزیون نشستیم...و بعد از صرف شام در حالیکه دقایق به شکل سریع میگذشت....
دلتنگیها مجدد شروع شد....
و سفری دوباره اغاز شد...
تا لحظه دیدار ....
چشم انتظار...