۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

دوسفر در یک روز

روز جمعه بیست و چهار اردیبهشت ....
روز سفر دوستم به تهران بود....
لحظات را ثانیه شماری میکردم... ولی سپری نمی شد....
ساعت یازده و نیم صبح تماس گرفتم.... ولی طفلک دوستم مشغول کار بود....
گفت زنگ میزنم......
ساعت سیزده و چهل دقیقه تماسی مجدد حاصل شد....
وگفت دارم میام عزیزم...
و من میز نهار را آماده میکردم.....
تا ساعت شانزده نهار نخورده منتظر دوستم بودم......
بعد از صرف نهار و احوال پرسی مجدد و کمی استراحت....و تماشای تلویزیون نشستیم...و بعد از صرف شام در حالیکه دقایق به شکل سریع میگذشت....
دلتنگیها مجدد شروع شد....
و سفری دوباره اغاز شد...
تا لحظه دیدار ....
چشم انتظار...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

جمعه....

سلام....
دیشب مهمانی دوستم بودم....
در میهمانی با گذشت زمان اس ام اس  های من برای عشقم فرستاده میشد.
صدای مهمانها در امده بود که اینجا هم ول نمی کنی...؟